باربدباربد، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

باربد عزیز دل مامان و بابا

اولین سفارش غذا

امروز عصر باربد اومد توی آشپزخونه و گفت مامان من بیجی بیجی (سیب زمینی) با مخمرغ (تخم مرغ ) میخواهم تا حالا نشده بود باربد اینطوری حرف بزنه من که فقط ١ ساعت قربون صدقه اش میرفتم . براش درست کردم گفت با نون میخواهم نون هم براش گذاشتم . الهی قربونش برم که با دلچسب غذای سفارشیش را خورد و من هم کلی کیف کردم.چون این اولین غذایی بود که باربد به من گفت براش درست کنم. ...
21 مرداد 1391

وزنه بردار کوچولو

این چند روزه ما خیلی خوشحالیم چون همینطور داریم مدال کسب میکنیم و حال و هوای خونه کاملا ورزشی شده .باربد کوچولو هم از این قضیه مستثنی نیست و همپای ما تلویزیون را نگاه میکنه و دوست داره جای ورزشکارها باشه . از پریشب همه اش میگفت من وزنه میخواهم بابا مهدی هم تایرهای کامیونش را درآورد وچیزی شبیه وزنه داد به باربد .باربد خوشحال شد و شروع به بازی کردن با وزنه اش شد . تا امروز که وزنه برداری را نشون میداد شروع کرد به غر زدن که من از این وزنه ها میخواهم منم زنگ زدم به بابا مهدی و گفتم باربد یک وزنه راستکی میخواهد بابا هم گفت شب که از سر کار اومدم براش میارم . بابایی وقتی از سر کار اومد باربد خواب بود ولی تا صدای باباش را شنید از تختش ...
18 مرداد 1391

پارادکس های زمان ما

مغايرتهای زمان ما Paradox of Our Times   Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time   ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر     we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم     We have more experts, but more problems; more medicine, but less wellness   متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر ...
17 مرداد 1391

نقاشی روی شیشه

امروز با باربد تصمیم گرفتیم نقاشهی کنیم ایندفعه تصمیم گرفتیم روی شیشه های تراس نقاشی کنیم  باربد  کلی ذوق کرد و رنگ انگشتیهاش را برداشت برد توی تراس من هم  یک عدد قلمو دادم به باربد . عشق مامان هم شروع کرد روی شیشه های تراس به نقاشی کشیدن . بعد از 10 دقیقه برگشت و گفت مامان بیا من دیم کشیدم اول متوجه نشدم که چی میگه دوباره تکرار کرد و سیم تلویزیون را نشون داد تازه متوجه شدم که عزیز مامان سیم کشیده توضیح هم میداد که این دیم کوچولو و این یکی دیم دزرگه (بزرگه) هر روز که میگذره متوجه میشم خلاقیتت بیشتر میشه و چیز های تازه تری یاد میگیری . این هم نقاشی دیم دزرگ (سیم بزرگ ) این خط کمرنگ زرد ...
16 مرداد 1391

یک جدایی سخت

چهارشنبه با مامان ن(مامان نسرین) صحبت میکردم انگار یه جورایی دو تا ایمون دلتنگ بودیم من دلتنگ مامان ن و مامان ن دلتنگ من و باربد خلاصه یه جورایی مامان ن تصمیم گرفت کاراش را انجام بده و شب راه بیفته بیاد تهران پیش ما تا دیدار ها تازه بشه . شما هم  در جریان بودی که مامان ن داره میاد برای همین از بعدظهر هر کی آیفون را میزد میگفتی مامان ن اومد و با شوق میرفتی دم در من هم  برات توضیح میدادم که باربد جون شما بخوابی و خورشید بیاد تو آسمون مامان ن میاد ولی شما دوست نداشتی که به حرف من گوش بدی و با اون دل اندازه گنجشکت دوست داشتی مامان ن با سرعت برق بیاد پیش ما. طرفای عصر خوابت برد الهی قربونت بشم تا از خواب بیدار شدی فکر ...
15 مرداد 1391

رمز عاشقی

  تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟ تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟ نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟ تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز، که از شرم نبود شاد‌پیغامی، میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟ نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند چیزی نمی‌خواهد    وچشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا، تلاوت کرده با تدبیر؟   تو از خورشید پرسیدی، چرا بی‌منت و با مهر می‌تابد؟ تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟ تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی از او پرسیده‌ای راز هدایت، د...
10 مرداد 1391

المپیک و باربد

این روزها یعنی از موقعی که المپیک شروع شده حال و هوای خونه ما هم فرق کرده چون وقتی از خواب بیدار میشیم تا موقعی که میخوابیم تلویزیون روی بازیهای المپیک zoome . باربد براش خیلی جالبه و همه اش میپرسه این چی چی یه ؟ و ما هم تا حالا تمام ورزشهایی را که نشون داده براش توضیح دادیم البته بعضی موقعها هم گیر میده که من این وسیله را میخوام . مثلا یکشنبه داشت دوچرخه سواری میدید که یکدفعه گفت مامان این چی چی یه ؟من گفتم کلاه دوچرخه سواری گیر داده بود که من هم از این اینا میخواهم تا آخر با هزار زحمت تونستم توجیهش کنم . دیشب هم بکس را نگاه میکردیم الهی قربونش برم دویده تو اتاقش دستکش بکسهایی که تک (اتابک) براش خریده را آورده...
10 مرداد 1391

دریچه

چند روزی  دلم بد جوری میگیره و همه اش این شعر مهدی اخوان ثالث را با خودم زمزمه میکنم البته یه جورایی این شعر درد دل منه و همیشه از موقعی که از اصفهان اومدم این شعر توی مغزم مرور میشه و به زبانم جاری میشه خیلی این شعر را دوست دارم .خالی از لطف نیست شما هم این شعر را بخونید.    ما چون دو دریچه ٬ روبروی هم٬ آگاه ز هر بگو مگوی هم. هر روز سلام و پرسش و خنده٬ هر روز قرار روز آینده. عمر آینه بهشت ٬ اما ... آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته هست٬ زیرا یکی از دریچه ها بسته هست. نه مهر فسون ٬ نه ماه جادو کرد٬ نفرین به سفر ٬ که هرچه کرد او کرد.   ...
8 مرداد 1391

عاشق این کارتم

امروز باربد داشت کارتون نگاه میکرد . برنامه خاله نرگس و پنگول مهمونای خاله نرگس یعنی بچه ها چادر سرشون بود یکدفعه دیدم باربد دوید تو اتاق و با یک پتو برگشت پتو را سرش کرد و گفت باربد هم چادر داره. من که دیگه غش کرده بودم ابنقدر بوسش کردم که نگو.. الهی قربونش بشم که اینقدر شیرینه: ...
5 مرداد 1391